چند روز بیشتر به عید نمانده بود.مادرش صدایش کرد تا او لباسهایی را که مثل بقچه پینوکیو جمع شده بودند داخل یک پارچه گلگلی ببرد به خشکشویی و برای شستوشو و اتوی همه آنها به حبیبآقا (صاحب خشکشویی) سفارش کند. جلوی در به همسایه طبقه سوم که با پیژامه آمده بود پایین سیگار بکشد چپچپ نگاه کرد و با عجله داخل خشکشویی رفت. هنوز سلام نکرده بود که حبیبآقا شروع کرد به جداکردن لباسها و یک فاکتور هم برای تمام آنها نوشت. چند دست لباس سفید هم بود که گفت سفیدشویی کند و خوب اتو بکشد. حبیبآقا هم که سرش حسابی شلوغ بود بهجای چند صدگرم زبان ناقابل، چند کیلو سر را مدام به نشانه مثبت بالا و پایین و چپ و راست میبرد. چند روز بعد برای گرفتن لباسها به مغازه رفت و فاکتور را گذاشت روی میز. حبیب آقا لباسها را پیدا کرد و هر کدام را روی یک آویز مفتولی و داخل یک کیسه تحویلش داد. به خانه که رسید یکهو مادرش رنگش پرید. لباسهای سفید چند پرده تیرهتر، لباسهای رنگی برق افتاده و بالاخره لباسهای دیگر هم حسابی چرکمرده شده بود. از ماجرای گربهشور کردن لباسهای شب عید توسط حبیب آقا چند ماهی گذشت. بعد از اینکه به اتحادیه خشکشویی شکایت کردند بهجای ابر سفید، دود سیاه با بوی جگر و قلوه تا بیخ پنجرهشان بالا میآمد.
انار سیاه، پرتقال قرمز
چند روزی بود که گوشه اغلب بزرگراهها میوهفروشهای وانتی بساط کرده بودند. یکی انار سیاه کیلویی 2هزار تومانی و دیگری پرتقال قرمز کیلویی 2500هزار تومانی میفروخت. خیلیها هم که میخواستند عید را با کمترین خرج و مخارج برگزار کنند کنار بزرگراه ترمز میکردند و مشغول خرید میشدند. اما خریدارها یا با برگه جریمه پلیس روبهرو میشدند یا با پرتقالهای یخزده و انارهای لهشده. البته تمام اینها وقتی به خانه میرسیدند و میوههای زیرین جعبه را میدیدند دستگیرشان میشد.
باوفا
کلی به ماشینش زلمزیمبو آویزان کرده بود و از بدنه صندوق عقب هم به جای دفتر خاطرات استفاده میکرد. بهش میگفتند یکجفت لاستیک برای این به قول خودت با وفا بخر وسط جاده لاستیکها میترکند بلایی سر خودت میآوری. میگفت نه این باوفا هیچوقت کسی را وسط جاده زابراه نمیکند. میگفتند یواشتر برو، میگفت باوفا خودش با باد مسابقه میدهد من تقصیری ندارم. آن روز ته دره داشت باد تندی میوزید. آمبولانسها آژیرکشان آمدند و باوفا و خاطرات پشتش را همراه راننده و سرنشینانش از ته دره در آوردند. وقتی که از بیمارستان مرخص شد مجبور شد برای بچه بیکارش هم یک باوفا بخرد. با این تفاوت که تمام آن نصیحتهایی را که گوش نمیکرد باید به فرزندش گوشزد میکرد. تصمیم گرفت برود پسرش را ببرد داخل یکی از گاراژهای میدان شوش، باوفای قبلی را ببیند که به چه روزی افتاده شاید پیش از اینکه خودش سرش به سنگ بخورد از این صحنه عبرت بگیرد.
بار روی زمین
گویا این اواخر در کنار تابلوهای «توقف ممنوع» و «حمل با جرثقیل در صورت توقف» باید تابلوهای هشداردهندهای هم بابت رعایت مسائل بهداشتی نصب شود. برای نمونه برخی از رانندههای خودروی ویژه حمل سبزیجات و موادغذایی پروتئینی، برای اینکه هنگام تخیله بار با جریمه پلیس در محل توقف ممنوع روبهرو نشوند، موادغذایی را به جای رساندن به مغازه، در کنار خیابان و در معرض هرنوع آلودگی تخیله میکنند. این در حالی است که خیلی وقتها تا سر و کله فروشنده مغازه موردنظر پیدا شود و وی بخواهد موادغذایی را از کنار خیابان بردارد، کلی طول میکشد. در همین فاصله هم آلودگی و هزار نوع میکروب و ویروس میتواند وارد مواد غذایی شود.